انقلاب ِ درون

از خدا برگشتگان را کار چندان سخت نیست / سخت کار ِ ما بود کز ما خدا برگشته است

انقلاب ِ درون

از خدا برگشتگان را کار چندان سخت نیست / سخت کار ِ ما بود کز ما خدا برگشته است

انقلاب ِ درون

گر برود جان ِ ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست ، دوست تر ازجان ِ ماست !
عاشقتم خدا (:

تولد دوباره ی من در :
20 مهرماه 94

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

یه پاییز زرد و

زمستون سرد و

یه زندون ِ تنگ و

یه زخم ِ قشنگ و

غم جمعه عصر و

یه دنیا سوال رو

تو سینم گذاشتی ...


رفیقم کجایی

دقیقا کجایی

کجایی تو بی من ، تو بی من کجایی..


یا غیاث المستغیثین... :(



۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۱
سراج

التماس دعا رفقا ...

شدیدا به دعا احتیاج دارم

اون دختر معصوم و پاک رو هم از نزدیک دیدم

با هم حرف زدیم

هول شده بود ، دستاش می لرزید ، حس کردم سعی میکنه یه کاری کنه که به چشمم بیاد

برخلاف تصورم به هیچ وجه هول نشدم ، قلبم تند تند نزد و بقیه ی علائم عاشقی.


مجبور شدیم شماره ی همدیگه رو داشته باشیم

و منی که هر لحظه تو تلگرام حواسم به آنلاین بودناش هست ...


با این وجود حس میکنم ترجیح میدم عاشقش نباشم و عاشقم باشه

من یه مغروره از خودراضی ام یا هر چی ، ولی دلم میخواد اینطورباشه.



پانوشت : به خاطر کاری که داریم انجام میدیم مجبور شدم تلگرام رو دوباره نصب کنم ...



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۶
سراج

وقتی بهت خبر میدن آخر هفته میتونی ببینیش تقریبا میمیری ... :(


خدایا چه مرگمه که فقط جلوی این نمیتونم خودمو نگه دارم ...


که فقط نمیتونم بگم اینو دوستش ندارم ... :(


ولی حداقل میخوام برای خودم آسونش کردم

آره خب قراره دو روز آخر هفته به مدت 20 ساعت ببینمش ، ولی توی این 20 ساعت میخوام کم نگاش کنم ، میخوام خیلی خیلی کم نگاش کنم

میخوام باهاش خشک و مغرورانه و متعصب حرف بزنم

انقدر که فکر کنه ازش بدم میاد

انقدر که بفهمه از اونم میگذرم ...

خدایا میشه کمکم کنی ؟ بدجور بهت احتیاج دارم

اینجای کار دیگه خودمم نمیتونم ، اگه میشه تو نجاتم بده ...

سپردم دست خودت که رفتارم جلوش درست و عاقلانه باشه

کمکم کن که عاقل شم و این عاقل شدن رو نشون بدم ... :(

به امید خودت

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۴:۴۸
سراج

رفته بودم بیرون ، قدم بزنم و کتاب بخرم

یکی از دوستان رو دیدم

" به به ! آقا سعید ! چه عجب کتاب رو ول کردی اومدی هواخوری ! "

"آره دیگه ! جدیدا زود خسته میشم ! میخوام برم این کتاب فروشی ِ سر چهار راه کتاب بخرم ، تو کجا میری ؟ "

"هم مسیریم اخوی ! برو بریم ! "

رفتیم و رسیدیم تو کتاب فروشی ، محیط بزرگیه با کلی کتاب درسی و غیر درسی.

" عه پدرام این دخترخالمه ها ! همون دختره که یه بار گوشی ِ ما رو کش رفتین باهاش حرف زدی تو گروه وایبر !  "

"  عه ؟ کو ؟؟ کجاست ؟ کدومه ؟؟ " ( من ِ خاک بر سر که یادم رفت الله بصیر ُ بما تعملون... یادم رفت عشقم کیه ...  )

"سلام دختر خاله ! خوبی ؟ خاله اینا خوبن ؟ "

تو همون بحبوحه ی حال و احوال پرسی منم جفت سعید وایسادم و نگاش کردم ، بعد سرمو انداختم پایین...استغفرالله پشت استغفرالله ...

سعید و خانواده هاش از مذهبی های شهرن و این خاله و دختر خاله و عمه و همه کس و کارشم هم مذهبین .

دختره یه چند باری زیر زیرکی نگاه کرد

ما رفتیم کتاب برداشتیم ، حساب کردیم و اومدیم بریم که

من گیر دادم باید به دخترخالت بگی من کی ام ؛ باید بهش بگی من پدرامم همونکه گفته بود خیلی پسر باحالیه

دوستمم به اصرار ِ من رفت

" خب سعید ، چی گفت ؟ "

" هیچی بابا ، نگات کرد گفت استغفرالله ورفت ! عین خودت استغفرالله از زبونش نمیفته ! "


اومدیم خونه ؛ تا نصفه های شب با خودم کلنجار میرفتم

دوباره افتادم به سجده و حرف زدم باهاش

با خدای خوبم

خدا میدونی

تو عشق ِ منی

من تورو بیشتر از هرکسی دوست دارم

و نمیخوام کسی مانع ِ فکری ِ عشق من و تو بشه ...

هرکس که خودت بخوای وارد زندگیم میکنی یه روزی ، و من تا اون موقع فقط عاشق تو ام

واسه اثباتش هم تمام سعیمو میکنم که دیگه تکرار نشه

گناه نکردن واسم سخته ، ولی همین سختیا نشون میده عاشق چه قدر معشوقش رو میخواد

من اگه میگم میخوامت ؛ فقط شهادتین نیست ! جدی جدی باید نشون بدم چه قدر دوستت دارم ...


خدا همه ی ما رو حفظ کنه از وسوسه های شیطانی ... :(

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۴:۵۴
سراج



مایوس نشدم از درگاهت

مهربان ِ بی نهایت

بزرگ ِ مقتدر

خالـــق و همـــه کس ِ مخلوق

من اشتبـاه میکنم ، میلغزم ، عهد میشکنم

ولی ببخشم

ولی وقتی خواهش میکنم که ببخشی ببخش !

من جز تو کسی رو ندارم ، اگه تو نخوای ببخشی میدونی چه بلایی سر ِ من میاد ؟

میدونی تا ناکجا آباد کشیده میشم ؟

خدایا میدونی من هیچکس  رو جز تو ندارم ؟

میشه ببخشیم ؟

میشه دوباره آشتی ...؟


" خداوند به فرشتگان خود می فرماید:ای فرشتگان من!من از بنده ی خود شرم دارم چرا که او جز من کسی را ندارد ، پس او را بخشیدم. "

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۵
سراج

" ممکنه خانوم فلانی هم بیاد "


چی ؟


 انگار احتمال داره که بیاد ، البته من فکر نمیکنم! اگه بیاد که دیگه تو درس نمیخونی !


سرمو انداختم پایین ، گلوم خشک شده بود ، خانوم هــ!ــ ممکنه بیاد اونجایی که قراره برم .


گفتم عه ! این چه حرفیه میزنی مومن ! من یه زمانی دوستش داشتم ولی خب دیگه خیلی وقته گذشته ... بیخیال ، من جدا احساسی بهش ندارم و دوست ندارم الان خودمو درگیر این مسائل کنم ، هدف من چیزه دیگه ای هست .


ولی ته دلم خدا خدا کردم فقط یه بار از نزدیک ببینمش !


خانوم هـــ!ــ معشوقه ی پاک و دوست داشتنی...!

وقتی فکرشو میکنی که قراره برای دومین بار ببینیش قفل میکنی ! دفعه ای اول از دور ولی حالا از خیلی نزدیک !

اگر بیاد من قرار نیست اقرار کنم به دوست داشتنش! قرار نیست اصلا چیزی بروز بدم ! من اصلا عاشقش نیستم ! ( نمیدونم دارم چه کسی رو گول میزنم دقیقا ...)

قراره عادی باشیم ، دو تا آدم عادی که با هم کار میکنن تلاش میکنن ولی خب اهدافشون متفاوته.


نه ! فکر نمیکنم الان علاقه ام به اندازه ی قبل باشه !

جایگزین آوردی برام تو قلبم خانوم هــ!ــ دوست داشتنی !

جایگزینت انقدر بزرگه که نمیتونی جاش رو بگیری ! مگه میشه ؟! مگه میشه آدم جای خدا رو بگیره ؟!


هرچند یه گوشه ی قلب آدم رو خدا خالی میزاره واسه عشق ورزیدن به یکی از مخلوقاتش ...

ولی نه ! نه نمیخوام بهش فکر کنم ، حالا که دارم واسه رسیدن به هدفم خودکشی میکنم از صبح تا شب ، حالا که قید هر کس و هرچیزی رو زدم قید دوست داشتن تورو هم میزنم ! بی رحمانس ، نه ؟ کسی که آرزوش بودی حالا آرزوهای دیگه داره !

(:

این هدف اگر میسر بشه یه قدم بهت نزدیک ترم ...


دعا کنید مسلمین و المسلمات !

دعا کنید که حالا و همین موقع که دارم تلاش میکنم جواب بده ، دعا کنید بی نتیجه نمونه !

دعا کنید آقا !


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۶:۵۳
سراج

لعنت به من ...

پیمان شکستم .

دیشب اصلا متوجه نبودم که دارم چه کاری میکنم ، گناه کردم.

به همین سادگی ، گناه کردم .

با نامحرم حرف زدم ، شوخی کردم و خندیدم
...

لعنت به من ، که انقدر سست عهدم و فراموش کردم چه پیمانی بسته بودم با مولام ، حسین .

شرمنده ام آقا...

شرمنده ام علمدار ...

امروز رفته بودم هیئت ، تمام سعیم رو این بود که نگام از زمین بلند نشه

یهو نگام افتاد به یه دختر

خدایا ببخشم ... تو اون لحظه بازم انگار که یادم رفته باشه ، دنبال دختره میگشتم

بعدش یادم افتاد

گفتم نمک نشناس ، نذری ِ آقا رو میخوری و بازم یادت میره هدفت چی بود ؟

استغفرالله گفتم و باز سرمو انداختم پایین

یا حسین

یا ابوالفضل

اگر کمکم نکنید ، راه رو دوباره گم میکنم ...

این ها رو هم نوشتم که وقتی وسوسه شدم بخونمشون

خدایا چرا انقدر برام سخته گناه نکردن ...

حس بدی دارم به خودم ... دیشب تو هیئت گفتم یعنی میشه امام حسین یه نذری هم به من بدن ؟

یه دستی اومد طرفم ، ظرف نذری رو گذاشت تو دستم ...

شرمنده ی روی ماه ِ مولا شدم ... یه لحظه تو دلم گفتم آخیش ! منو پذیرفت ِ آقا !

عهد شکستم ...

خدا ببخشه منو ...

:(

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۶
سراج

الحمدالله قسمت شد امروز با یکی از دوستان بریم هیئت عزاداری

جمله ی " اصلا حسین جنس غمش فرق میکند " درسته ولی باید جمله ی " اصلا ابوالفضل جنس اشکش فرق میکند " هم باید بزنن کنارش.

حال خوبی پیدا کردم 

نشد اشک بریزم ، دو قطره چکید ولی دیگه نیومد ! بغض میکردم ولی اشک نمیشد ...

یه حدیث خوندم ، نوشته بود هرکس قساوت قلب گرفت دیگه نمیتونه واسه اهل بیت گریه کنه !

از خودم بدم اومد ، تو نماز جمعه گفتم خدایا ! قربونت برم تو که منو کشیدی سمت خودت ، پس چرا هنوز باهام قهری ؟

قهری دیگه ، قهری ! اگه قهر نبودی که هنوز قساوت قلب نداشتم و پاک شده بود از روی قلبم ، الان حداقل زار میزدم به حال خودم !

هرکس که در گناه فرو بره دچار قساوت قلب میشه ... روی قلبش یه لایه غبارگناه میشینه ، مثل الان ِ من ...

خدا رو شکر ، که حداقل بیشتر از این غبار آلود نشد ، که الان جلوش رو گرفتم.


# امروز کم ندیدیم پسرانی که تیپ های آنچنانی زدن و کنار دسته های عزاداری به دید زدن مشغول بودن ... من کاری باهاشون ندارم چون هرکسی جواب اعمال خودش رو میده ، اما خب اعصابم خورد شد دیگه ...

# جای امر به معروف و نهی از منکر شدید حس میشه ...

# باز صدای اذان میاد ... این قضیه ی پست نوشتن و مصادف شدنش با اذان ... به فال نیک میگیرم ...



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۷:۵۶
سراج