وقتی پشت سر ِ هم شرمنده ی معشوقت میشی.
رفته بودم بیرون ، قدم بزنم و کتاب بخرم
یکی از دوستان رو دیدم
" به به ! آقا سعید ! چه عجب کتاب رو ول کردی اومدی هواخوری ! "
"آره دیگه ! جدیدا زود خسته میشم ! میخوام برم این کتاب فروشی ِ سر چهار راه کتاب بخرم ، تو کجا میری ؟ "
"هم مسیریم اخوی ! برو بریم ! "
رفتیم و رسیدیم تو کتاب فروشی ، محیط بزرگیه با کلی کتاب درسی و غیر درسی.
" عه پدرام این دخترخالمه ها ! همون دختره که یه بار گوشی ِ ما رو کش رفتین باهاش حرف زدی تو گروه وایبر ! "
" عه ؟ کو ؟؟ کجاست ؟ کدومه ؟؟ " ( من ِ خاک بر سر که یادم رفت الله بصیر ُ بما تعملون... یادم رفت عشقم کیه ... )
"سلام دختر خاله ! خوبی ؟ خاله اینا خوبن ؟ "
تو همون بحبوحه ی حال و احوال پرسی منم جفت سعید وایسادم و نگاش کردم ، بعد سرمو انداختم پایین...استغفرالله پشت استغفرالله ...
سعید و خانواده هاش از مذهبی های شهرن و این خاله و دختر خاله و عمه و همه کس و کارشم هم مذهبین .
دختره یه چند باری زیر زیرکی نگاه کرد
ما رفتیم کتاب برداشتیم ، حساب کردیم و اومدیم بریم که
من گیر دادم باید به دخترخالت بگی من کی ام ؛ باید بهش بگی من پدرامم همونکه گفته بود خیلی پسر باحالیه
دوستمم به اصرار ِ من رفت
" خب سعید ، چی گفت ؟ "
" هیچی بابا ، نگات کرد گفت استغفرالله ورفت ! عین خودت استغفرالله از زبونش نمیفته ! "
اومدیم خونه ؛ تا نصفه های شب با خودم کلنجار میرفتم
دوباره افتادم به سجده و حرف زدم باهاش
با خدای خوبم
خدا میدونی
تو عشق ِ منی
من تورو بیشتر از هرکسی دوست دارم
و نمیخوام کسی مانع ِ فکری ِ عشق من و تو بشه ...
هرکس که خودت بخوای وارد زندگیم میکنی یه روزی ، و من تا اون موقع فقط عاشق تو ام
واسه اثباتش هم تمام سعیمو میکنم که دیگه تکرار نشه
گناه نکردن واسم سخته ، ولی همین سختیا نشون میده عاشق چه قدر معشوقش رو میخواد
من اگه میگم میخوامت ؛ فقط شهادتین نیست ! جدی جدی باید نشون بدم چه قدر دوستت دارم ...
خدا همه ی ما رو حفظ کنه از وسوسه های شیطانی ... :(